روزی منه شیوا
غرق در فکر
ناگهان خود
را در دیاری دیدم
دور دست و غریب
دیدم کامل مردی به نام مجتبی
در کناره من است
با نگاهی مهربان
(((مجتبی))) . به نرمی از من میپرسد :
((که چرا این طور گرفته ای؟))
(
((شیوا ))) .گفتم : فکرم پریشان است
(((مجتبی))). گفت:
(( شاید از من کمکی ساخته باشد))
(
(((مجتبی))). گفت:
(( در خود فرو رو
کلیدش در قلب می یابی))
چگونه؟
(( خیالهایت را کنار بزار
و
نیت را خالص کن
آن وقت است که حقیقت در قلب می تابد ))
(
از کجا بدانم که حقیقت است که میتابد؟
(
((مجتبی))) پاسخ داد:(( در این مرحله
اولیا و انبیا را همه بر حق میبینی
و تفاوت بین ادیان نمیگذاری
یعنی به مرحله خودشناسی گام نهاده ای))
مرحله خودشناسی؟؟
(( در مرحله خود شناسی میدانی که
از کجا امده ای
چرا به دنیا آمده ای
در اینجا چه باید بکنی
و بعد به کجا میروی))
(((شیوا ))) گفتم:
نمیدانم در اینجا باید چه کنم؟
(
((مجتبی))) گفت:(( به وظیفمان عمل میکنیم
به دیگران خیر برسانیم
و بکوشیم که انسان واقعی باشیم ))
انسان واقعی؟
(( بله, کسی که
به راستی دلسوز, نیک خو و نیک خواه باشد
از شادی دیگران شاد شود
و از غمشان غمگین
و در پی یاری به دیگران باشد ))
چگونه؟
(( با دیگران همیشه همان باشد
که میخواهی با تو باشند
و هر چه بر خود نمیپسندی
بر دیگران مپسند))
(
((شیوا ))) گفتم:گفتنش آسان است......
(
((مجتبی))) او ادامه داد: ((.. اما به کار بستنش دشوار))
(
گاهی عرصه را بر من تنگ میکند
ومطمئن نیستم آیا روزی به سعادت
واقعی میرسم
(((مجتبی))) گفت:
(( در راه حقیقت
سعادت واقعی
بازگشت
به سر منزل ازلی است))
سر منزل ازلی؟
(( بازگشت از همان جایی که آمده ایم
اما دانا تر و مهربانتر ))
فکری کردم و پرسیدم(((شیوا ))) :
این همه را از کجا میدانی؟
لبخندی زد و گفت (((مجتبی))) :
((عمرهایی تحقیق و تجربه))
....ممنونم
حالم خیلی بهتر شد
اما شاید باز سوالاتی داشتم
میشود شما را باز دید؟
با لبخندی مهمربان
دستی بر شانه ام گزاشت
و گفت(((مجتبی))) :
((هر وقت که بخواهی;
من همیشه هستم شیوای من))